این خانه در سال 1863 در كنار كلیسای بارلی بنا شد تا جناب كشیش(هنری بول) در آن سكنی گزیند. این بنا سالها محل طغیان روحهای سركش بوده و اتفاقات عجیبی همچون حركت كردن خودبهخود اشیا، بوهای عجیب، نقاط سرد در قسمتهای مختلف خانه، صدای تاخت و تاز اسبها و تجسم اشباح در آن رخ میداد. حتی بعد از اینكه این خانه در سال1939 طعمه حریق گشته و ویران شد و عكسهای بسیاری نیز از ویرانههای آن گرفته شد، باز هم كلیسای مجاور آن محل بروز این اتفاقات شد. كاپیتان دبلیو. اچ. گركسون یكی از ساكنان این خانه مینویسد: بارها او و خانوادهاش روح یك پرستار بچه كه سرگردان به این طرف و آن طرف میرفته است را دیدهاند. بعد از اینكه این پرستار را چند بار در كنار یكی از پنجرههای خانه دیدند، آن پنجره را با آجر پوشاندند تا دیگر او را نبینند. گركسون در خاطرات خود مینویسد(شاید آن آتشسوزی مصیبتبار تاثیری ناراحت كننده داشته است زیرا در طول آن شب چند نفر گفتند مرا به همراه دو غریبه كه یكی خانمی ملبس به شنلی خاكستری رنگ و دیگری جنتلمن با سر طاس و كت بلند مشكی بودند، دیدهاند. چند تا از وحشتانگیزترین اتفاقات این خانه كه مو را برتن انسان راست میكند برای (ماریان)، همسر كشیش(لیونل فویستر) كه از تاریخ 30 اكتبر 1930 به این خانه نقل مكان نمودند افتاده است. یكی از ارواح این خانه سعی میكرد با ماریان ارتباط برقرار نماید و این كار را با روش عجیبی انجام میداد. او بر روی دیوارهای خانه نامه مینوشت عكسهای این نوشتهها هنوز هم در دست است و در مركز مطالعات ماوراءالطبیعه نگهداری میشوند. یكی از این عكسهای شگفتآور آجری را نشان میدهد كه در هوا شناور است در عكس دیگری چیزی روبان مانند در هوا معلق میباشد و همچنین هیئتهای مهآلود اشباح. هنوز هم افراد بسیاری میگویند كه در زمینهای برجای مانده از خانه كشیش بارلی روح دیده و از آن عكس گرفتهاند. در جولای سال 2000 عكسی توسط یكی از گردشگران گرفته شد كه هالهای كروی و اسرارآمیز كه به آن (اورب) میگویند در آن بهطور واضحی مشخص است.
برج لندن
یكی از معروفترین و ماندگارترین بناهای تاریخی دنیا برج لندن است كه در عین حال یكی از پرشبحترین ساختمانهای دنیا نیز قلمداد میشود بیشك ناشی از تعداد زیاد اعدامها، قتلها و شكنجههایی است كه در هزار سال گذشته در پس دیوارهای این محل صورت گرفته است. بارها و بارها گزارش شده است كه افراد مختلفی در دور و اطراف برج روح دیدهاند. در یك نیمه شب زمستانی در سال 1957 یكی از نگهبانان از صدای برخورد یك شی به سقف از جا پرید. وقتی برای پیگیری و بررسی از اتاقك بیرون رفت موجودی سفیدرنگ و بیشكل را دید كه بر روی برج قرار گرفته است. مدتی بعد آنها دریافتند كه (لیدی جینگری) در تاریخ 12 فوریه سال 1554 درهمان محل سر از بدنش جدا شد. شاید سرشناسترین سكنه برج لندن روح (آن بولین) باشد. او یكی از همسران (هنری هشتم) بود كه در سال 1536 در این برج سرش زیر گیوتین گذاشته شد. روح او در مواقع بیشماری دیده شده است گاهی سرش را در دست دارد و بر روی (برج سبز) یا در كلیسای سلطنتی برج قدم میزند. دیگر ارواح این برج، روح (هنری ششم)، (توماس بكت) و (سر والتر رالی) میباشند. یكی از مخوفترین داستانهای برج لندن درباره مرگ(كنتس سالیز بری) میباشد. این كنتس در سال 1541 به علت دست داشتن در چند جنایت (كه امروزه اعتقاد بر این است كه این زن بیگناه بود) به مرگ محكوم شد. وقتی كه كنتس را به سوی چوبهدار میبردند او از دست سربازان گریخت و فرار كرد ولی چند لحظه بعد توسط مردی كه تبرش را به سوی وی پرتاب كرد كشته شد. صحنه اعدام كنتس سالیز بری بارها توسط ارواح برج سبز نمایش داده شده و توریستهای حاضر در برج با چشم خود آن را دیدهاند.
كوئین مری
البته كشتی كویین مری یك خانه نیست ولی درست مثل خیلی از خانههای قدیمی به تسخیر ارواح درآمده است. كوئین مری كه زمانی یك كشتی اقیانوس پیمای لوكس و مجلل بود، بعد از اینكه روزهای اقیانوسنوردی خود را پشتسر گذاشت، در سال 1967 توسط فردی از اهالی كالیفرنیا خریداری شده و به یك هتل تبدیل شد. پرروحترین نقطه كوئین مری موتورخانه آن است. جایی كه پسرك 17 سالهای در آن طعمه آتش شد و جان خود را از دست داد. مردم بسیاری میگویند صدای ضربه خوردن به لولهها و درهای كابینهای این كشتی را با گوش خود شنیدهاند. در جایی از كشتی كه درحال حاضر سالن لابی هتل میباشد بارها بانویی سپیدپوش دیده شده است و اشباح چندین كودك، استخر كشتی را به تسخیر خود درآوردهاند. روح دختر كوچولویی كه گفته میشود گردنش در یك حادثه در استخر شكست هنوز هم مادر و عروسكش را میخواهد. راهروی رختكن استخر، منطقهای پر از اتفاقات غیر قابل توضیح است. مبلمانها بیدلیل از جای خود حركت میكنند، مردم احساس میكنند دستانی نامرئی آنها را لمس مینمایند و روحهای ناشناسی ظاهر میشوند. در دماغه كشتی هرازگاهی میتوان صدای جیغ یك روح را شنید. جیغی توام با درد كه میگویند صدای ملوانی است كه در زمان تصادف كشتی كشته شد.
ویلی هاوس
(ویلی هاوس) واقع در (سن دیهگو) كالیفرنیا عنوان معروفترین خانه ارواح ایالات متحده را به خود اختصاص داده است. این عمارت درسال 1875 توسط (توماس ویلی) برروی زمینی ساخته شد كه بخشی از آن دریك گورستان قدیمی قرار داشت و از همان زمان محل عبور و مرور ارواح بود. نویسندهای به نام (دوتریسی رگولا) درباره تجاربش در آن خانه مینویسد: (در طول چندین سال وقتی شبها در مهمانخانه مكزیكی شهر در آن سوی خیابان شام میخوردم، دیگر عادت كرده بودم كه ببینم پنجره طبقه دوم ویلی هاوس گاهگاهی باز میشود. این در حالی بود كه هیچكس در آن خانه زندگی نمیكرد و درهایش قفل بودند. آخرین باری كه به آن جا رفتم احساس كردم در قسمتهای مختلفی از آن انرژی خاصی جریان دارد. به خصوص در قسمتی كه زمانی محل دادگاه شهر بود. در این قسمت احساس میكردم بوی كهنه سیگار در فضا پیچیده است. در راهروی اصلی بوی عطری به مشام میرسید كه ابتدا فكر كردم مربوط به خانم راهنماست. ولی وقتی جلوتر رفتم تا با او درباره خانه صحبت كنم متوجه شدم او اصلا بوی عطر نمیدهد. دیگر ارواحی كه در آن خانه دیده شدهاند عبارتند از: شبح دختركی كه بهطور اتفاقی درآن خانه حلقآویز و خفه شد، روح (جیم رابینسون یانكی) ، دزدی كه آنقدر مردم او را با چماق زدند كه در راهروی خانه جان داد و اكنون روحش در همان محل ظاهر میشود و خود را به توریستها مینمایاند. دختر مو قرمز ویلی روح بعدی است او آنقدر واقعی به نظر میرسد كه گاهی با یك بچه زنده اشتباه گرفته میشود. (سیبل لیك) مدیوم مشهور آمریكا میگوید تاكنون با چندین روح ویلی هاوس ارتباط برقرار كرده است و (هانس هولزر) شكارچی ارواح نیز ویلی هاوس را یكی از مهمترین ساختمانهای ارواح آمریكا میداند.
كاخ سفید
بله، عمارت بزرگ بلوار پنسیلوانیا در واشنگتندیسی نه تنها محل زندگی رییسجمهور فعلی آمریكاست بلكه منزل چندین رییسجمهور فقید این كشور میباشد كه هرازگاهی هوس میكنند سری به آن جا بزنند. هر چند كه تمامی آنها سالهاست كه مردهاند. میگویند پرزیدنت هریسون گاهی اوقات اتاق زیرشیروانی كاخ سفید را جستجو میكند و معلوم نیست به دنبال چه چیزی میگردد. پرزیدنت اندرو جكسون اتاق خواب خودش را در كاخ سفید هنوز هم در تسخیر خود دارد و روح (ابیگیل آدامز) همسر یكی از رییسجمهورها یك بار درحالی دیده میشود كه در هوای یكی از سالنهای كاخ سفید شناور بود و گویی چیزی را حمل میكرد. در این بین روحی كه بیشتر از بقیه به كاخ سفید میآید، روح (آبراهام لینكلن) است. (النور روزولت) یك بار گفت وقتی در اتاق لینكلن در حال كار بوده حضور پرزیدنت لینكلن را به وضوح حس كرده است كه به او نگاه میكرد.
در زمان ریاست جمهوری روزولت یكی از كاركنان كاخ سفید میگفت روح لینكلن را با چشم خودش دیده است كه روی لبه تختش نشسته بود و چكمههایش را از پایش درمیآورد. یك بار دیگر و باز هم در زمان روزولت، (ویلهمینا) ملكه هلند یك شب مهمان كاخ سفید بود. او نیمههای شب با صدای ضربهای به در اتاق از خواب بیدار شد. وقتی در را باز كرد رو به روی خود آبراهام لینكلن را دید كه از درون راهرو به او خیره شده است. همسر كالوین كالیج میگوید چندین بار لینكلن را دیده است كه دستهایش را در پشت گره كرده بود و در سالن بیضوی كاخ ایستاده بود و از پنجره بیرون را تماشا میكرد.
پل امیلی
پل امیلی پلی كوچك، سرپوشیده و تاریخی در منطقه (استو) در (ورمونت) است كه خیلیها سعی میكنند شبها از آن عبور نكنند. میگویند روحی به نام (امیلی) این پل را به تسخیر خود درآورده است. كار این روح فقط این نیست كه درون اتاقك پل ظاهر شود و خود را به زندگان نشان بدهد بلكه او روحی ترسناك است و كارهای وحشتآوری انجام میدهد. بهطور مثال اتومبیلها را به شدت تكان میدهد و صورت قربانیان خود را با ناخنهای نامرئیاش میخراشد. 150 سال است كه اسبها و اتومبیلهایی كه از این پل میگذرند خراشیده میشوند. مردم صدای زنی را میشنوند و هیكل روح مانندی را میبینند و شاهد ظهور نورهای عجیبی میشوند ولی در عكسهای گرفته شده از پل امیلی چیزی جز نورهای گوی مانند (اورب) دیده نمیشود. داستانهای متفاوتی درباره پل امیلی برسر زبانهاست. از دختر عاشقی كه 150 سال پیش بهخاطر محبوبش خود را بر روی پل حلقآویز كرد تا زنی كه در دهه 1970 برای ترساندن بچههایش این افسانه را سرهم كرد. ولی موسسه تحقیقاتی ماوراءالطبیعه آمریكا پس از بررسی این پل زیبا با دستگاههای پیشرفته به این نتیجه رسید كه داستانهای ارواح مردم چندان هم بیربط نیستند و درون پل مسلما در تسخیر یك یا چند روح میباشد. روحی كه صدای كشیده شدن ناخنهایش بر روی دیوارهای چوبی اتاقك روی پل، تن انسان را به رعشه وا میدارد.
روح دایی مایك
من دوازده سال پیش با اهالی یك خانه ارواح در جنوب نیوجرسی مصاحبه كردم. مطلبی كه میخوانید داستانی است كه خانم صاحبخانه درباره اتفاقات آن جا برایم تعریف كرد. این خانه خانهای خلوت است كه در خیابانی خلوت و در شهری كوچك قرار دارد.داستان ما از اوایل دهه 1960 آغاز شد. در آن زمان (مایك) برادر (جوآن) با یك دختر شلوغ و ناآرام كه خانواده، او را (ردز) صدا میزدند نامزد شد. یك روز (مایك) و نامزدش(ردز) در فیلادلفیا اتومبیلسواری میكردند و با دوستانشان كورس گذاشته بودند. هر دوی آنها حسابی به هیجان آمده بودند و از سرعت لذت میبردند. (ردز) برای اینكه بازنده مسابقات نباشد پشتسر هم به مایك میگفت (گاز بده، گاز بده) كمی بعد دیگر طاقت نیاورد و از همان طرف پای خود را روی پدال گاز گذاشت و آن را فشار داد. مایك نتوانست اتومبیل را كنترل كند و اتومبیلشان چپ كرد. در این تصادف (ردز) فورا كشته و مایك به شدت زخمی شد بهطوری كه حتی نتوانست در مراسم تدفین (ردز) شركت كند چون باید در تختش میماند. وقتی خانواده از مراسم تدفین به خانه برمیگشتند، به اتاق مایك در طبقه بالا رفتند، به محض ورود آنها مایك برای آنها دقیقا توصیف كرد كه (ردز) در تابوت چه لباسی بر تن داشت و چه جواهراتی به همراه داشت. خانواده او میپرسیدند كه از كجا اینچیزها را میداند و مایك پاسخ داد (ردز) پیش او آمده بود تا او را ببیند.
چندین سال بعد (بابی) پسر (جوآن) برای جنگ راهی ویتنام شد. دایی مایك به او گفت فردا تا من نیامدهام حركت نكن. چون میخواهم یك سكه شانس به تو بدهم تا از تو حفاظت كند. دایی مایك خیلی اصرار داشت كه این سكه را به بابی بدهد. روز بعد همه خانواده برای بدرقه (بابی) به فرودگاه رفتند.
همه به جز دایی مایك. دایی مایك هرگز به فرودگاه نیامد و بابی مجبور شد بدون دیدن او به ویتنام برود. وقتی جوآن به خانه برگشت همسایهها به او گفتند تلویزیونش را روشن كند و به اخبار گوش بدهد. او تلویزیون را روشن كرد. اخبار، برادرش (مایك) را نشان میداد كه كشته شده و روی زمین افتاده بود او به هنگام سرقت از یك بانك كشته شده بود زیرا میخواست یك كلكسیون سكه را بدزدد.
یك شب بابی در پایگاه خود نگهبان بود. نیمههای شب چشمش به شخصی افتاد كه در تاریكی به او نزدیك میشود. فرمان ایست داد. اسلحه را به سمت او گرفت. تا به حال به سوی یك انسان واقعی شلیك نكرده بود و به همین خاطر تردید داشت. آن شخص نزدیكتر شد و ناگهان بابی او را شناخت. او (دایی مایك) بود. دایی مایك به او گفت پشت سرت را نگاه كن. وقتی بابی برگشت درست رو به روی خود یك سرباز دشمن را دید كه با خنجر آماده ایستاده بود. بابی فورا شلیك كرد و او را كشت وقتی برگشت دیگر دایی مایك آنجا نبود. داییاش نتواسته بود سكه شانس را به او بدهد ولی گویا خود آنجا رفته بود تا جانش را نجات بدهد. پس از جنگ بابی راننده اتوبوس شد. یك شب دوباره احساس كرد درست مثل زمان جنگ حضور دایی مایك را حس میكند. صدای او را شنید كه میگفت (پشت سرت را نگاه كن) او برگشت و مردی را دید كه با یك چاقو آماده ضربه زدن به اوست. او آن مرد را خلع سلاح كرد و به پلیس تلفن زد.
بابی هنوز هم هرازگاهی كه خطری تهدیدش میكند دایی مایك را میبیند.
منبع: مجله خانواده سبز
منبع: Taknaz.ir
نظرات شما عزیزان: